بچه که بودم در تخیلاتم و در بازی های خود اینگونه با خود فکر می کردم.
می گفتم: خانه ما یک کوپه قطار است و همه ما (خانواده) در یک کوپه شش نفری نشسته ایم و قطار هم دائماً در حرکت است تا ما را به مقصد برساند .
آقای نظری به دعوت یارش لبیک گفت و هزاران کس چون نظری از دنیا خواهند رفت. او رفت اما خیلی زود خوب شاید همین ایستگاه مقصد او بوده؛ او چقدر زود به مقصدش رسیده است .
از شب گذشته که این خبر را شنیدهام تنها به این فکر میکنم که ایستگاه من گذاشت ایا می دانم کجا باید پیاده شوم؟ شاید ایستگاه بعدی مقصد من باشد، ساکم را بستهام، آیا آماده ام یا نه هنوز به زیباییهای قطار و کوپهام فکر می کنم. غافل از اینکه بالاخره بعد از چند روز من هم چون نظریها و دیگران باید از این قطار پیاده شوم.
ار آن روزی که وبلاگم را آغاز نمودم تا مدتی مطلبی بر روی وبلاگم نگذاشتم، خواستم دلیلش را بنویسم، با خود فکر کردم و گفتم چه لزومی دارد که من حتماً دلیلش را بنویسم و ننوشتم.
من در ابتدائی ترین گامهای وبلاگ هستم و تازه(چند روزی) به این عرصه وارد شده ام و قلمم هم بسیار ریز است پس یاریم کنید.
با شوق تمام نظرات دوستان را خواهم خواند، از تجربیاتی که دارید مرا در این زمینه یاری نمائید .ان شاء الله