سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به نام پدر... - قلم ریز

مقابل آینه ایستاد و موهایش را شانه کرد کمی عقب رفت تا صورتش را به طرف دیوار برگرداند حالا می توانست نیمرخش را در آینه ببیند. همیشه احساس می کرد که از ناحیه نیمرخ زیباتر است؛ به همین خاطر کمتر اتفاق می افتاد جلوی آینه بایستد و به نیمرخش نگاه نکند. به چشمهایش دقت کرد و به مژه های سیاهی که روی پلکهایش صف کشیده بودند. دوباره رو به روی آینه ایستاد و دستهایش را بالا برد تا موهایش راجمع کند، که باز نگاه پنهانی پدرش را از داخل آینه دید. یک لحظه قلبش فرو ریخت. نمی دانست پدرش از چه موقعی او را نگاه می کرده است. گونه هایش سرخ شد و نفسهایش به شماره افتاد.
با خود گفت: قبل از اینکه پدرم حرفی بزند، بحث دیگری را پیش می کشم تا خود را از لبخندهای همیشگی پدر نجات بدهم؛ لبخندهایی که دختر را به دنیای دیگری می فرستاد؛ دنیایی که برای او پر از مجهولات بود. دختر هنوز حرفی را شروع نکرده بود که دستان گرم پدر را روی شانه هایش حس کرد. می خواست رویش را به طرف پدر برگرداند و حداقل از دست آینه خلاص شود تا گرمای نفس پدر به روح سردش انرژی دهد؛‌ ولی دستانی قدرتمند او را همان طور که بود، نگه داشت و لبانی مهربان، باز عطر همان لبخند را در فضا پخش کرد.
پدر گل سر دخترش را از لب طاقچه برداشت و موهای او را در آن جای داد و باز به چشمهای دختر نگاه کرد. دختر هنوز اجازه برگشتن نداشت. شاید اگر هم این رخصت به او داده می شد، جرئت نگاه کردن مستقیم به صورت پدرش را در خود نمی یافت. این بار هم مثل همیشه، آینه رابط خوبی بود بین او و پدرش، رابطی که صادقانه نگاهها را تعبیر می­کرد و دوستانه لبخندها را قاب می گرفت.
هنوز پدر و دختر در نگاه هم غوطه ور بودند که پدر لب باز کرد:"مژه ها سربازان دلیری برای چشمهایت هستند و می توانند سایه حیا و عفت را به نگاهت هدیه دهند."


و چشم دختر اشک را در جواب این لطف و کرم به مژه ها بخشید. اشک مثل همیشه، همه جا را تار کرد، بلکه راهی برای عبور پیدا کند، و لحظه عبور اشک، همیشه لحظه وداع بود. دختر صورتش را از آینه برگرداند. عکس پدر روی دیوار به او لبخند می­زد و بوی عطر یاس فضای اتاق را از عشق آکنده بود....
پی نوشت:

  1.  جنگ،‌ یکی از هولناک ترین اهالی دنیای لغت، فرصتی را فراهم می کند تا کسانی همچون پدر راحله و دیگر پدران با ایثار، معنای وجودی پیدا کنند....
  2. در کنار این مردانی که سبکبالانه پرواز کردند مادران و زنان و دخترانی بودند و هستند که خود، فلسفه پرواز را درس به درس به کبوتران عاشق آموختند....
  3. بالاخره روزی فرا رسید که کبوتران بالهایشان را گشوند و معلمانشان را یکه و تنها در سرزمین غریب زندگی رها کردند....
  4. این نوشته برگرفته شده از کتابی به نویسندگی خانم لوح موسوی است....

نوشته شده در  شنبه 85/12/12ساعت  9:49 صبح  توسط شهیده فاطمی 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زنی خطبه خواند تا مردانگی بماند
نسل سومی ها
مرد میدان
آغاز
اینجا دادگاه رسمی است
[عناوین آرشیوشده]