سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لیلی بچرخ - قلم ریز

انگار همین دیروز بود!
وقتی اسم علی را به زبان میآورد، تمام وجودش حرف میزد ... یکریز از علی میگفت؛ علی خوبه ... علی مهربونه ... دوستش دارم؛ بریم یه زنگ بهش بزنم ... باید صداشو بشنوم.

واقعاً راست میگفت، علی، فاطمه را خیلی دوست داشت؛ اونا واقعاً هم دیگه را میخواستند ... اونا روزای اول زندگیشون را تجربه میکردند ...
...
سه سالی میشد که از این تجربه شیرین میگذشت ... فاطمه آن طرف خط تلفن گفت: تلفن ما سه دقیقهای شده قطع میکنم شما تماس بگیر ... صداش خیلی گرفته بود؛ وقتی اسم علی را به زبان میآورد تمام وجودش درباره علی حرف میزد، همش از شوهرش میگفت؛ میگفت که علی را دوست داره.
اما دیگه علی فاطمه را دوست نداشت.نمیتونستم فاطمه را درک کنم، علی بهش جفا کرده بود ... خیلی حرف زدیم از محدود کردن ارتباطش با خانوادش گفت و اینکه علی مثل یک رباط شده، فقط برای خوردن و خوابیدن به خونه مییاد و با من هیچ حرفی نمیزنه ...گریه میکرد اما بازم میگفت علی را دوست دارم اما علی فاطمشو دوست نداره، اینو خیلی آروم برام گفت ... من حتی حاضرم جدا بشم تا علی راحت بشه، منم راحت بشم اما اون قبول نمیکنه. میگه اگه طلاق بگیری زندگیتو سیاه میکنم.

شهیده این طرف خط فقط سکوت اختیار کرده بود ... نمی دونست چی بگه! فاطمه میگفت: باید بسوزه و بسازه ... آخه مگه اون چقدر سن داره که از همین حالا...

فاطمه چه سهمی از خوشبختی برده ... علی چه سهمی از خوشبختی برده ... اصلاً فاطمه چه سهمی از زندگی برده، اون دیگه معنی زندگی و خوشبختی را نمیفهمه ...فقط دوست داره این زندگی را رها کنه البته اون معتقده که عشق علی را هم با خودش می بره، عشق علی را هیچ کجا نمیتونه جا بزاره.
شهیده ازش میپرسه کجا میخوای بری؟ از پشت خط هیچ جوابی به جز صدای تلفن شنیده نمیشه ... صدای بوق تلفن میگفت فاطمه زمانش تموم شده بود، دیگه فرصت حرف زدن نداشت
.

آخرش شهیده نفهمید، فاطمه باید بسوزد تا بسازد یا بسوزد تا بماند!!
ای کاش صدای شهیده به فاطمه میرسید که از پشت گوشی تلفن قطع شده براش خوند:

لیلی گفت: بس است. دیگر، بس است و از قصه بیرون آمد.
مجنون دور خودش میچرخید. مجنون لیلی را نمیدید رفتنش را هم.
لیلی گفت: کاش مجنون این همه خودخواه نبود. کاش لیلی را میدید.
خدا گفت: لیلی بمان، قصه بی لیلی را کسی نخواهد خواند.
لیلی گفت: این قصه نیست، پایان ندارد، حکایت است. حکایت چرخیدن.
خدا گفت:مثل حکایت زمین، مثل حکایت ماه. لیلی بچرخ.
لیلی گفت: کاش مجنون چرخیدنم را میدید. مثل زمین که چرخیدن ماه را میبیند.
خداا گفت: چرخیدنت را من تماشا میکنم. لیلی بچرخ.
لیلی! بگرد تنها حکایت دایره باقی است.


پایین نوشت:
1- قصه فاطمه و علی، یه قصه تازه نیست! قصهای که تو تاریخ چرخیده و میچرخه .... اگه فاطمه سه ساله که زندگیش بی معنا شده خیلی از زنهای ما سی سال یا بیشتره که کنار شوهرشون زندگی را تنها تحمل می کنند.
2- برخی از زنان تو زندگی می سوزند و برای همیشه میمانند، اما برخی دیگر میسوزند و خاکستر میشوند تا سازش کرده باشند .... زنی که می سوزد و می ماند، معنی زندگی را فهمیده، همسفر خوبی دارد که ارزش سوختن به دورش را دارد اما برخی از همسفران حتی ارزش سازش را هم ندارند.
3- لیلی چرخید، چرخید و چرخید و چرخید. دور، دور لیلی است. لیلی میگردد و قصهاش دایره است. هزار نقطه دوار، دیگر نه نقطه و نه لیلی. لیلی! بگرد، گردینت را من تماشا میکنم.


نوشته شده در  دوشنبه 86/5/15ساعت  12:19 صبح  توسط شهیده فاطمی 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زنی خطبه خواند تا مردانگی بماند
نسل سومی ها
مرد میدان
آغاز
اینجا دادگاه رسمی است
[عناوین آرشیوشده]