وقتی وارد دادگاه شدم اشک روی گونههاش جاری بود
آقای قاضی هفده سال زیر دست این مرد کتک خوردم! هفده سال شخصیتم له شد! هفده سال با همه چیش ساختم! راحتر بگم هفده سال کلفتی کردم! معنی زندگی را نفهمیدم، فقط به خاطر بچهها تحمل کردم ولی دیگه ...
بغض گلوی فرشته را گرفت و نتونست ادامه بده. پلکای بلندش را که روی هم گذاشت اشک ضورتش را خیس کرد. آروم رفتم و کنار فرشته نشستم!
نوبت رسول شده بود که حرفهای دلش را بگه ... آقای قاضی! آقای قاضی تو را به خدا به حرفهای من گوش بدید. من یه مرد هستم مثل خود شما خوب می دونید که یه مرد از زنش چی می خواد! آقای قاضی ... آخه این انصافه که همسرت یک هفته بزاره و بره مسافرت. یک ماه ول کنه بره شهرستان. پنج بار فرشته را صدا می زنم بعد از پنج بار با پرخاش تازه می گه چی می خوای ... این جمله را با صدای خیلی آرومی گفت: فکر می کنم رسم عاشقی را بلد نیستم؛ بچه هام را دوست دارم ؛ زنم را دوست دارم.
فرشته خانم یه چیزی بگو اگه دوستم نداری خب بگو! بگو دیگه ...
دیگه تُن صداش خیلی بالا رفته بود با همون صدای بلندش داد زد فرشته خوب گوش کن! آقای قاضی شما هم گوش کنید من زنم را طلاق نمیدم ... مطمئن باشید.
آرام باشید آقای نادری! اینجا دادگاه رسمی است.
سر فرشته رو شونههام بود که رسول نزدیک اومد و سوئیچ ماشین را در آورد. منتظر بود که فرشته از دستش بگیره ... چشماش را کامل از رسول برداشت و به من خیره شد! سوئیچ را از رسول گرفتم خودش هم می دونست که غیر از خونه رسول جای دیگه ای را نداره بره!
پایین نوشت:
1.... چه جور می شه بین احساس و قانون تعامل ایجاد کرد!
2. فرشته از رسول چی می خواد؟! رسول از فرشته چی می خواد؟! که برآورده نمیشه.
3. روح الله و علیرضا این وسط چه سهمی از زندگی دارن؟ فرشته صِدام را می شنوی ... خوابی! نه ... می گم می دونی که روح الله تو دبیرستان داره قوانین نیوتن را یاد می گیره که میگه هر کنشی واکنشی داره. تا شاید اینجوری قانون زندگی را هم بفهمه ... می دونی علیرضا داره تو مدرسه بابا آب داد را یاد می گیره بابائی که مادری هم در کنارش به او نان می ده! بابائی که به اون حیات می ده و مادری که به اون جان می ده!
نوشته شده در جمعه 86/7/27ساعت 12:36 عصر  توسط شهیده فاطمی
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ