سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تابستان 1386 - قلم ریز

معرفی یک شخصیت مهم:
سیب زمینی: همو که آخر ماه (بی‌پولی) به فریادمان می رسد
. ما را از گشنگی نجات میدهد. گیاهی است که در زیر خاک رشد می کند و ریشه محکمی ندارد. ‌بعضی می گویند بی مزه است و برای بهتر شدن طعمش باید از نمک استفاده کرد!
سیب زمینی‌های استثنایی(نخبه) که شیرین هستند، شیرین می‌زنند و جزء سیب زمینی حسابشان نمی‌کنند.

سیب زمینی تو گرما خراب می‌شه(می‌گنده) به راحتی دور انداخته می‌شوند بدون هیییییییییچ حسرتی! بیچاره سیب زمینی. پیاز برات بمیره. دل روغن مایع برات آب شه.
امروزه از سیب زمینی بیشتر برای تزیین غذا و به عنوان مکمل استفاده می‌شه، و به قولی بود و نبودش حیاتی نیست.
سیب زمینی‌ها ریشه محکم درست درمون ندارند برای همین با یه ذره تکون دادن خاک، ریشه میش‌شون کن فیکون می‌شه.
روش استفاده از سیب زمینی سالهاست که تغییر نکرده یا آب پز یا سرخ کرده (چیپس هم سرخ کردس).
اگر شما یه سیب زمینی طبیعی قرمز، آبی یا بنفش دیدید من به شما جایزه می‌دم. همشون یه رنگن. چند تا سبز بین‌شون پیدا شده (نخبه) که اونام تو زرد از آب در آمدن و به شغل شریف سرطان‌زایی نائل گردیده‌اند.


معرفی یک وبلاگ مهم:سیب زمینی
می‌ری تو وبلاگش، نگاه می‌کنی،‌می‌بینی فقط به درد همان الافی آخر ماه می‌خوره، ‌نه مطلب نویی، نه دیدگاه جالبی یا حداقل یه کپی پیست درست و درمون. می‌گن وبلاگ باید سیب‌زمینی نباشه. صد رحمت به سیب زمینی، حداقل گشتنگی ما را برطرف می‌کنه. مال اینا چشم‌ را هم مشغول نمی‌کنه چه برسه به فکر و روح.
اصلا تابلوه که روی مطلبش کار نکرده،‌نه تحقیقی نه فکری نه ریشه‌ای.
به قول مادرم انگار از پای بوته سیب زمینی اومده.
اه اه ... مطلبی نوشته که با نمک عکس و شکلک هم نمی‌شه خوندش. نه فارسی ادبیه نه فارسی عامیانه نه علمی نه طنز. پوره سیب زمینی با ماست، سبزی جعفری و خلال بادام پخته (چه شود!!) خوردید؟ خوردید یادتون نیست، اون وقتی که قاقا خورون بوده.
وبلاگش مثل اتاق بچه چویکا می‌مونه، ستاره شب‌تاب داره(جاوا)، عروسک هاپوی گنده (عکس بزرگ)، رنگ صورتی (بنر ...)، پیشی کوچولو (در کمده را قفل کردن که بیرون نیاد) ... اینا هم شیرین و با مزه هستند، ولی شیرین می‌زنند. ‌جزء وبلاگ‌های خوب حسابشان کنیم؟

یا حسین، وبلاگش همچین شلوغه اینهو بازار شام. ادم خفه می‌شه توش. به هرکی رسیده لینک داده. ببین اگر جات تنگ و گرم بشه خراب می‌شی، می گندی!!! دل هیچ کدوم از لینک‌ها(روغن مایع) برات آب نمی‌شه.
وبلاگ‌های تزیینی هم که زیاد هستند، بود و نبودشون اهمیتی نداره، ‌چه برسه به حیاتی بودن.
فکر وبلاگ‌نویسه که مطلب را می‌سازه. اگر ریشه فکری درست و حسابی داشته باشه، پخته و جالب می‌نویسه. اما هییییییییییی ... ریشه درست‌درمون کم پیدا می‌شه!! بی‌ریشه‌ها زیادن !!!!!

آخ ... یه بار اگر ببینی، جور دیگه نوشته، یا یه موضوع نو را دست مایه قرار داده، باید به خورشید نگاه کرد، که از کدوم ور در اومده؟ باباجان یه تنوعی، یه زبان نوشتار دیگه که مطلبت را برسونه ... همش پخته،‌آب پز، پخته، آب پز،پخته،‌آب پز،پخته،‌آب پز،پخته،‌آب پز،پخته،‌آب پز،پخته،‌آب پز،پخته،‌آب پز،پخته،‌آب پز، ... اوف گرمم شد.
اگر شما 20 تا وبلاگ مهدویتی توپ، فعال، به روز پیدا کردید، خبر بدید تو 20 و 30 پخش کنند. شما 5 تا، فقط 5 تا، وبلاگ عاشقانه درست و حسابی بگو ... من خودم شش تا وبلاگ به نامت می‌زنم(5 تا بیار 6 تا ببر) ... انگار همشون از یه مادر فکری متولد شدن وبلاگ‌شون عین همه ...


سیب زمینی پزون:
امیدوارم از کلاس آموزشی سیب زمینی پزون خوشتون اومده باشه. شما، شما اخر کلاس غذاهایی(وبلاگ‌هایی) که با سیب زمینی می‌شه درست کرد را نام ببر؟
وبلاگ‌های سیب زمینی کم نیستند. روزنوشت‌های چرت، مطالب آب پز، کپی پیست‌های له شده، خونه دار و بچه دار، سطلتو بردار و بیار.

تکلیف تعهد(ریشه داشتن) چی می‌شه؟ چرا بعضی‌ها نسبت به نوشته‌هاشون تعهد ندارند؟
حالا ما این همه از سیب زمینی(وبلاگ) گفتیم، خوبی هم زیاد داره .... همین که تو دل خیلی‌ها جا کرده(وبلاگ‌نویس‌ها)، خودش کلیه. مخصوصاً چیپس فلفلیش که محشره.
سعی می کنم که وبلاگم سیب زمینی نباشه_ اگه چه به اعتقاد خیلی‌ها هست_ بالاخره انسان جایز الچیپسه.

کلاس آموزش سیب زمینی «آب‌پزکنون» تمام شد، تو پست بعدی به مراحل سرخ کردن سیب زمینی‌ها «راه کار‌های وبلاگ‌نویسی با توجه به اردوی طهورا» خواهیم پرداخت.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/6/14ساعت  5:44 عصر  توسط شهیده فاطمی 
  نظرات دیگران()

مکه جدای از آن حالت روحانی، صحنه‏هایی داره که جای دیگه پیدا نمیشه... یکی از این صحنه ها حضور خانم های مسلمان و با حجاب با انواع پوششهاس.
خانمهای مسلمان مالزی، پاکستان، آذربایجان، ترکیه و مسلمانان نیویورک و فلسطین ... حتی آفریقا! هر کدام یه جور پوشش دارند.
تو همه این پوششها، پوششی را مستحکم تر، باوقارتر و کاملتر از چادر ایرانی پیدا نکردم!

شهیده مونده حالا که چادر ایرانی بهترینه چرا خانم های مسلمون ایرانی به چادرهای به اصطلاح ملی و غیرذلک روی آوردن. (مرغ همسایه همیشه غازه!!)
شهیده خودش هم چادر ملی داره (اما هیچ وقت سرش نمیکنه) و خوب میدونه که جایگزین خوبی برای چادر ایرانی نیست! مثل مانتوی میمونه که کلاه داره و با پارچه چادری دوخته شده .... حرفی هم در مورد مانتوهایی که تو بازار هست ندارم کاملاً واضحه که این مانتوها مرز حجاب را رعایت نمیکنن؛ تنگند، کوتاهند و اغلب جلوه ظاهری دارن.
مطلب اینجاست خیلیها چادر ایرانی میپوشند، خیلیها هم چادر عربی (به اصطلاح؟!) و دانشجویی ...
حرف شهیده اینه: فکر کن ... دست بچهت را گرفتی، کیف هم روی دوشته و موقع انتخاب خرید یا پرداخت وجه چطور میخوای هم چادرت را نگه داری و هم مانتوی کوتاهِ گوگولی مگولیت معلوم نشه؛ برجستگیهای بدنت معلوم نشه؛ طلاهای روی دستت معلوم نشه؛ نمیدونم چه طور میشه این کار را کرد ...

درسته که چادر سرمونه، چادرمون هم از همه کاملتره ولی وقتی چادرمون کامله که زیر چادرمون هم کامل باشه... کوتاه نباشه، چسبون نباشه، زلم زولبا نداشته باشه (از صد متری تابلو نباشی!!)
مخلص کلام؛ چادر ایرانی کامل ترین حجابه وقتی پوشش زیرش هم کاملاً اسلامی باشه!

پایین نوشت:
1.من چادر عربی اصیل رو دیدم ... با اون چیزی که الان تو بازار ماست زمین تا آسمون فرق داره برخلاف این چادرهای بونجول رنگ و رو رفته ... اولاً هفت متر پارچه جنس خاص میخواد ... که در مجموع 40تا 50 تومنی سبکت میکنه!
2.راه دوری نریما ... طیف گستردهای از جامعه چادری هستن ... پس چرا مانتو کوتاه میپوشن ... این یه تناقضه، تناقض بین چادر و مانتوی کوتاه
!

3. می خریم که تو بازار میآرن .... سرخودمونو الکی شیره نمالیم.
4. میگه گرمه؛ سیاهِ و پوکی استخون میآره؛ جمع کردنش سخته؛ و صدها بهونه دیگه ولی اینها همش بهونس آبجی! آفتاب خدا مال همس ... تازه مال مانتوییا که بدتره مستقیم میخوره به مانتو و بدنشون ... بیچاره آقایون که حفاظ ندارن!


نوشته شده در  سه شنبه 86/5/30ساعت  3:5 عصر  توسط شهیده فاطمی 
  نظرات دیگران()


تو کشوی میزش پر از کارت اینترنته.
افراد فامیل با تلفن خونشون مشکل دارن، معمولاً در دسترس نیستند.
بعد از همه سر سفره غذا حاضر میشه ... نصف کارهاش را به خاطر اینترنت فراموش میکنه.
وقتی چت میکنه، دنیای مجازی را به همه (خواهر و برادر و غیر ذلک) ترجیح میده.
آنقدر شبها پشت دستگاه نشسته، چشم و چال خودشو درآورده که خانواده­ش اون را تحریم از اینترنت کردن ...
آیا این فرد معتاد اینترنتیه؟! آیا میشه اسم اون را معتاد بزاریم؟!

برای ما فرقی نمی کنه که اون معتاد باشه یا نباشه؛ این مهمه که این شخص روزانه ساعتها وقتش را به وبگردی و چت با دوستان و بالاخره چرخیدن تو اینترنت می گذرونه ...

ما بچه مذهبی ها و به قول خودمون بچه مثبت ها با اینکه این همه وقت صرف میکنیم از دنیای اینترنت چی میدونیم؟!
اطلاعاتمون محصور می شه به وبلاگ و اینکه چه جوری چت کنیم و یک ایمیل فرستادن و از این جور بحثا .... یه کمی هم با گوگل آشنا هستیم و در همین حد می دونیم که برای یافتن چیزی تو گوگل سرچ می­کنیم .... شاید هم اطلاعاتمون بیشتر از این باشه، درسته شاید کممی بیشتر از اینها باشه.
ما که این همه زمان صرف می کنیم، هزینه می کنیم، یکی هم از راه میرسه مثل من بهمون میگه معتاد اینترنتی....  با این حال اطلاعاتمون از اینتر نت در حد یک اپسیلونه ... این جوری میشه که میریم توی اردویی، بعد استاد می­پرسه تو این جمع صد نفری کی با گوگل ترنس آشنایی داره، نتیجش این میشه که هیچ کس دستش را بالا نمی گیره....
ما وبلاگ نویسان دینی و به قول خودمان مذهبی نویس خداییش خیلی وقتا شده که دلمون قلیچ ولیچ میره و  بدمان نمی­یاد تو گوگل که سرچ می کنیم یه گوگولی مگولیِ کاکل به سر هم ببینیم و بعد هم ادعا کنیم که اتفاقی بوده ... در واقع ما را با این چیزها مشغول کردن و خودشان مثل برق جلو می رن و سر ما را با پنبه می­برن... 
ندونیم که آن طرف دنیا در گوگل یا هزاران سیستم دیگه چه اتفاقاتی می افته! و همچنان اندر خم یک کوچه بمونیم ...
باید راهمون را تغییر بدیم؛ نگاهمون را عوض کنیم؛ این جوری که نمی شه تحول عظیم در وبلاگ نویسی ایجاد کنیم .... دشمن باید از وبلاگ نویسان احساس خطر کنه. نه اینکه ما را بدان مشغول کنه.
عجب روزگاریه که ما را با نیکولد کیلدمن و جنیفر لوپز و امثالهم مشغول کنند و سرمان را با این چیزها شیره بمالن و بعد هم با آمدن یک سیستم جدید خوشمان بیاد و به روح اموات دست اندکاران گوگل فاتحه­ای بخونیم.
نشود که دنیا و دیگران آن قدر جلو بروند و کار کنند و ما هنوز پشت دستگاه مشغول وبلاگ نویسی آبکی باشیم و بعد از آن دور دورا برامون دست تکون بدن.
نشود که روزی قلممون زیر بار این غفلت ها بشکنه و خرد بشه و خاکستری هم از اون باقی نمونه.
نشود که وبلاگ نویسان دینی به بهانه دینی نوشتن باورهای دینی خودشون را هم فراموش کنن.
به هر حال حواسمون باشه که تو اینترنت داریم چه کار میکنیم؛ می چرخیم یا می­چرخوننمون .... داریم اله کلنگ بازی می کنیم یا نه؛ یعنی روزی می­ریم بالا و روزی پایین می­آیم.

پایین نوشت:
1. ناگفته نمونه که این مطلب در وصف یه عده ای از وبلاگ نویساس.... اما این یه عده یه کم تعدادشون زیاده.
2. این ها را ننوشتم که بخواید کامنت الکی بزارید و برید... باید روش فکر کنیم...
3. اینها همه آموز­ه­های اردوی طهوراست .... یعنی آن چیزهایی که از این اردو یاد گرفتم.



نوشته شده در  پنج شنبه 86/5/25ساعت  12:5 عصر  توسط شهیده فاطمی 
  نظرات دیگران()

انگار همین دیروز بود!
وقتی اسم علی را به زبان میآورد، تمام وجودش حرف میزد ... یکریز از علی میگفت؛ علی خوبه ... علی مهربونه ... دوستش دارم؛ بریم یه زنگ بهش بزنم ... باید صداشو بشنوم.

واقعاً راست میگفت، علی، فاطمه را خیلی دوست داشت؛ اونا واقعاً هم دیگه را میخواستند ... اونا روزای اول زندگیشون را تجربه میکردند ...
...
سه سالی میشد که از این تجربه شیرین میگذشت ... فاطمه آن طرف خط تلفن گفت: تلفن ما سه دقیقهای شده قطع میکنم شما تماس بگیر ... صداش خیلی گرفته بود؛ وقتی اسم علی را به زبان میآورد تمام وجودش درباره علی حرف میزد، همش از شوهرش میگفت؛ میگفت که علی را دوست داره.
اما دیگه علی فاطمه را دوست نداشت.نمیتونستم فاطمه را درک کنم، علی بهش جفا کرده بود ... خیلی حرف زدیم از محدود کردن ارتباطش با خانوادش گفت و اینکه علی مثل یک رباط شده، فقط برای خوردن و خوابیدن به خونه مییاد و با من هیچ حرفی نمیزنه ...گریه میکرد اما بازم میگفت علی را دوست دارم اما علی فاطمشو دوست نداره، اینو خیلی آروم برام گفت ... من حتی حاضرم جدا بشم تا علی راحت بشه، منم راحت بشم اما اون قبول نمیکنه. میگه اگه طلاق بگیری زندگیتو سیاه میکنم.

شهیده این طرف خط فقط سکوت اختیار کرده بود ... نمی دونست چی بگه! فاطمه میگفت: باید بسوزه و بسازه ... آخه مگه اون چقدر سن داره که از همین حالا...

فاطمه چه سهمی از خوشبختی برده ... علی چه سهمی از خوشبختی برده ... اصلاً فاطمه چه سهمی از زندگی برده، اون دیگه معنی زندگی و خوشبختی را نمیفهمه ...فقط دوست داره این زندگی را رها کنه البته اون معتقده که عشق علی را هم با خودش می بره، عشق علی را هیچ کجا نمیتونه جا بزاره.
شهیده ازش میپرسه کجا میخوای بری؟ از پشت خط هیچ جوابی به جز صدای تلفن شنیده نمیشه ... صدای بوق تلفن میگفت فاطمه زمانش تموم شده بود، دیگه فرصت حرف زدن نداشت
.

آخرش شهیده نفهمید، فاطمه باید بسوزد تا بسازد یا بسوزد تا بماند!!
ای کاش صدای شهیده به فاطمه میرسید که از پشت گوشی تلفن قطع شده براش خوند:

لیلی گفت: بس است. دیگر، بس است و از قصه بیرون آمد.
مجنون دور خودش میچرخید. مجنون لیلی را نمیدید رفتنش را هم.
لیلی گفت: کاش مجنون این همه خودخواه نبود. کاش لیلی را میدید.
خدا گفت: لیلی بمان، قصه بی لیلی را کسی نخواهد خواند.
لیلی گفت: این قصه نیست، پایان ندارد، حکایت است. حکایت چرخیدن.
خدا گفت:مثل حکایت زمین، مثل حکایت ماه. لیلی بچرخ.
لیلی گفت: کاش مجنون چرخیدنم را میدید. مثل زمین که چرخیدن ماه را میبیند.
خداا گفت: چرخیدنت را من تماشا میکنم. لیلی بچرخ.
لیلی! بگرد تنها حکایت دایره باقی است.


پایین نوشت:
1- قصه فاطمه و علی، یه قصه تازه نیست! قصهای که تو تاریخ چرخیده و میچرخه .... اگه فاطمه سه ساله که زندگیش بی معنا شده خیلی از زنهای ما سی سال یا بیشتره که کنار شوهرشون زندگی را تنها تحمل می کنند.
2- برخی از زنان تو زندگی می سوزند و برای همیشه میمانند، اما برخی دیگر میسوزند و خاکستر میشوند تا سازش کرده باشند .... زنی که می سوزد و می ماند، معنی زندگی را فهمیده، همسفر خوبی دارد که ارزش سوختن به دورش را دارد اما برخی از همسفران حتی ارزش سازش را هم ندارند.
3- لیلی چرخید، چرخید و چرخید و چرخید. دور، دور لیلی است. لیلی میگردد و قصهاش دایره است. هزار نقطه دوار، دیگر نه نقطه و نه لیلی. لیلی! بگرد، گردینت را من تماشا میکنم.


نوشته شده در  دوشنبه 86/5/15ساعت  12:19 صبح  توسط شهیده فاطمی 
  نظرات دیگران()

دفتری است پر از شعرهایی
که نشنیده ای
و قلمی که واژه­ها را بالا نمی آورد
و کتابی که خدا برایم امضا کرده
و پاکنی از آرامبخش­های مشابه
و مُشتی تشبیه باز
و استعاره­های بلوری یکدست
و تصویری رنگی
از دو غنچه – که در خواب چیده­ام
پر است از لحظه های مختصر و ثانیه های بزرگ – که در جیب جا می­گیرند
و ساعتی که تیک تاکش گذر زمان را نشان می دهد .... من تنها صدای او را می شنوم ... نمی دانم زمان کجاست!
و شناسنامه­ای که آخرین برگش
منتظر باد است...
آه اگر
رمز کیفم را
به یاد می­آوردم !

پی‌نوشت:
1- همه اینها در کیفم جا مانده است؛ کیفی که توشه سفرم در آن است اما حیف که رمز کیفم گم شده است... آری توشه سفرم دل من است؛ درست است رمز قلبم گم شده است ....چه کسی می داند رمز قلب من چیست؟ هیچ کس نمی داند. خودم هم نمی دانم...

2- اما آن لحظه های مختصر که گفتم این تصاویر هستند؛ ثانیه ای گرفته شده اما بزرگ هستند ... این ثانیه ها برا ی من روزهاست ... اما حیف که قلمم واژه ها را بالا نمی آورد تا از این ثانیه ها برایتان بگویم ...
3- همین حالا که مطلبم را می خوانید برای دل من هم دعا کنید ... دعا کنید رمز دلم پیدا شود ... دلم بسیار تنگ شده و هر روز که می گذرد تنگ تر می شود ... اگر رمزش پیدا نشود دلم؛ نمی دانم چه خواهد شد ...

نوشته شده در  جمعه 86/5/5ساعت  9:40 عصر  توسط شهیده فاطمی 
  نظرات دیگران()

   1   2      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زنی خطبه خواند تا مردانگی بماند
نسل سومی ها
مرد میدان
آغاز
اینجا دادگاه رسمی است
[عناوین آرشیوشده]