معرفی یک شخصیت مهم:
سیب زمینی: همو که آخر ماه (بیپولی) به فریادمان می رسد
مکه جدای از آن حالت روحانی، صحنههایی داره که جای دیگه پیدا نمیشه... یکی از این صحنه ها حضور خانم های مسلمان و با حجاب با انواع پوششهاس.
تو کشوی میزش پر از کارت اینترنته.
افراد فامیل با تلفن خونشون مشکل دارن، معمولاً در دسترس نیستند.
بعد از همه سر سفره غذا حاضر میشه ... نصف کارهاش را به خاطر اینترنت فراموش میکنه.
وقتی چت میکنه، دنیای مجازی را به همه (خواهر و برادر و غیر ذلک) ترجیح میده.
آنقدر شبها پشت دستگاه نشسته، چشم و چال خودشو درآورده که خانوادهش اون را تحریم از اینترنت کردن ...
آیا این فرد معتاد اینترنتیه؟! آیا میشه اسم اون را معتاد بزاریم؟!
برای ما فرقی نمی کنه که اون معتاد باشه یا نباشه؛ این مهمه که این شخص روزانه ساعتها وقتش را به وبگردی و چت با دوستان و بالاخره چرخیدن تو اینترنت می گذرونه ...
ما بچه مذهبی ها و به قول خودمون بچه مثبت ها با اینکه این همه وقت صرف میکنیم از دنیای اینترنت چی میدونیم؟!
اطلاعاتمون محصور می شه به وبلاگ و اینکه چه جوری چت کنیم و یک ایمیل فرستادن و از این جور بحثا .... یه کمی هم با گوگل آشنا هستیم و در همین حد می دونیم که برای یافتن چیزی تو گوگل سرچ میکنیم .... شاید هم اطلاعاتمون بیشتر از این باشه، درسته شاید کممی بیشتر از اینها باشه.
ما که این همه زمان صرف می کنیم، هزینه می کنیم، یکی هم از راه میرسه مثل من بهمون میگه معتاد اینترنتی.... با این حال اطلاعاتمون از اینتر نت در حد یک اپسیلونه ... این جوری میشه که میریم توی اردویی، بعد استاد میپرسه تو این جمع صد نفری کی با گوگل ترنس آشنایی داره، نتیجش این میشه که هیچ کس دستش را بالا نمی گیره....
ما وبلاگ نویسان دینی و به قول خودمان مذهبی نویس خداییش خیلی وقتا شده که دلمون قلیچ ولیچ میره و بدمان نمییاد تو گوگل که سرچ می کنیم یه گوگولی مگولیِ کاکل به سر هم ببینیم و بعد هم ادعا کنیم که اتفاقی بوده ... در واقع ما را با این چیزها مشغول کردن و خودشان مثل برق جلو می رن و سر ما را با پنبه میبرن...
ندونیم که آن طرف دنیا در گوگل یا هزاران سیستم دیگه چه اتفاقاتی می افته! و همچنان اندر خم یک کوچه بمونیم ...
باید راهمون را تغییر بدیم؛ نگاهمون را عوض کنیم؛ این جوری که نمی شه تحول عظیم در وبلاگ نویسی ایجاد کنیم .... دشمن باید از وبلاگ نویسان احساس خطر کنه. نه اینکه ما را بدان مشغول کنه.
عجب روزگاریه که ما را با نیکولد کیلدمن و جنیفر لوپز و امثالهم مشغول کنند و سرمان را با این چیزها شیره بمالن و بعد هم با آمدن یک سیستم جدید خوشمان بیاد و به روح اموات دست اندکاران گوگل فاتحهای بخونیم.
نشود که دنیا و دیگران آن قدر جلو بروند و کار کنند و ما هنوز پشت دستگاه مشغول وبلاگ نویسی آبکی باشیم و بعد از آن دور دورا برامون دست تکون بدن.
نشود که روزی قلممون زیر بار این غفلت ها بشکنه و خرد بشه و خاکستری هم از اون باقی نمونه.
نشود که وبلاگ نویسان دینی به بهانه دینی نوشتن باورهای دینی خودشون را هم فراموش کنن.
به هر حال حواسمون باشه که تو اینترنت داریم چه کار میکنیم؛ می چرخیم یا میچرخوننمون .... داریم اله کلنگ بازی می کنیم یا نه؛ یعنی روزی میریم بالا و روزی پایین میآیم.
پایین نوشت:
1. ناگفته نمونه که این مطلب در وصف یه عده ای از وبلاگ نویساس.... اما این یه عده یه کم تعدادشون زیاده.
2. این ها را ننوشتم که بخواید کامنت الکی بزارید و برید... باید روش فکر کنیم...
3. اینها همه آموزههای اردوی طهوراست .... یعنی آن چیزهایی که از این اردو یاد گرفتم.
انگار همین دیروز بود!
وقتی اسم علی را به زبان میآورد، تمام وجودش حرف میزد ... یکریز از علی میگفت؛ علی خوبه ... علی مهربونه ... دوستش دارم؛ بریم یه زنگ بهش بزنم ... باید صداشو بشنوم.
واقعاً راست میگفت، علی، فاطمه را خیلی دوست داشت؛ اونا واقعاً هم دیگه را میخواستند ... اونا روزای اول زندگیشون را تجربه میکردند ...
...
سه سالی میشد که از این تجربه شیرین میگذشت ... فاطمه آن طرف خط تلفن گفت: تلفن ما سه دقیقهای شده قطع میکنم شما تماس بگیر ... صداش خیلی گرفته بود؛ وقتی اسم علی را به زبان میآورد تمام وجودش درباره علی حرف میزد، همش از شوهرش میگفت؛ میگفت که علی را دوست داره.
اما دیگه علی فاطمه را دوست نداشت.نمیتونستم فاطمه را درک کنم، علی بهش جفا کرده بود ... خیلی حرف زدیم از محدود کردن ارتباطش با خانوادش گفت و اینکه علی مثل یک رباط شده، فقط برای خوردن و خوابیدن به خونه مییاد و با من هیچ حرفی نمیزنه ...گریه میکرد اما بازم میگفت علی را دوست دارم اما علی فاطمشو دوست نداره، اینو خیلی آروم برام گفت ... من حتی حاضرم جدا بشم تا علی راحت بشه، منم راحت بشم اما اون قبول نمیکنه. میگه اگه طلاق بگیری زندگیتو سیاه میکنم.
شهیده این طرف خط فقط سکوت اختیار کرده بود ... نمی دونست چی بگه! فاطمه میگفت: باید بسوزه و بسازه ... آخه مگه اون چقدر سن داره که از همین حالا...
فاطمه چه سهمی از خوشبختی برده ... علی چه سهمی از خوشبختی برده ... اصلاً فاطمه چه سهمی از زندگی برده، اون دیگه معنی زندگی و خوشبختی را نمیفهمه ...فقط دوست داره این زندگی را رها کنه البته اون معتقده که عشق علی را هم با خودش می بره، عشق علی را هیچ کجا نمیتونه جا بزاره.
شهیده ازش میپرسه کجا میخوای بری؟ از پشت خط هیچ جوابی به جز صدای تلفن شنیده نمیشه ... صدای بوق تلفن میگفت فاطمه زمانش تموم شده بود، دیگه فرصت حرف زدن نداشت.
آخرش شهیده نفهمید، فاطمه باید بسوزد تا بسازد یا بسوزد تا بماند!!
ای کاش صدای شهیده به فاطمه میرسید که از پشت گوشی تلفن قطع شده براش خوند:
لیلی گفت: بس است. دیگر، بس است و از قصه بیرون آمد.
مجنون دور خودش میچرخید. مجنون لیلی را نمیدید رفتنش را هم.
لیلی گفت: کاش مجنون این همه خودخواه نبود. کاش لیلی را میدید.
خدا گفت: لیلی بمان، قصه بی لیلی را کسی نخواهد خواند.
لیلی گفت: این قصه نیست، پایان ندارد، حکایت است. حکایت چرخیدن.
خدا گفت:مثل حکایت زمین، مثل حکایت ماه. لیلی بچرخ.
لیلی گفت: کاش مجنون چرخیدنم را میدید. مثل زمین که چرخیدن ماه را میبیند.
خداا گفت: چرخیدنت را من تماشا میکنم. لیلی بچرخ.
لیلی! بگرد تنها حکایت دایره باقی است.
پایین نوشت:
1- قصه فاطمه و علی، یه قصه تازه نیست! قصهای که تو تاریخ چرخیده و میچرخه .... اگه فاطمه سه ساله که زندگیش بی معنا شده خیلی از زنهای ما سی سال یا بیشتره که کنار شوهرشون زندگی را تنها تحمل می کنند.
2- برخی از زنان تو زندگی می سوزند و برای همیشه میمانند، اما برخی دیگر میسوزند و خاکستر میشوند تا سازش کرده باشند .... زنی که می سوزد و می ماند، معنی زندگی را فهمیده، همسفر خوبی دارد که ارزش سوختن به دورش را دارد اما برخی از همسفران حتی ارزش سازش را هم ندارند.
3- لیلی چرخید، چرخید و چرخید و چرخید. دور، دور لیلی است. لیلی میگردد و قصهاش دایره است. هزار نقطه دوار، دیگر نه نقطه و نه لیلی. لیلی! بگرد، گردینت را من تماشا میکنم.